.

یک دسته پرنده به سمتش پرواز کردند و من از شیب خیابان پایین رفتم. باران قطع شده بود و شاخه ها قطره قطره می چکیدند هنوز. شب از پشت برج نزدیک میشد و تاریکی ها را فرو می برد در عمیق ترین واهه ی قلبم. نفس عمیقی کشیدم و اشک را در سراچه ی چشم نگه داشتم. آسمان را نگاه کردم ابرها می وزیدند فردا صبح حتما باز هم روشن خواهد بود.

.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها