آهیانه



.

یه اتفاق تازه رو کشف کردم و با ریکوردر موبایلم درباره ش حرف زدم؛ حالم گرفته شد راستش و دلگیر شدم، بعد خیلی زود یادم اومد که کسی نمیتونه جای کسی رو بگیره : ارض خدا واسعه ست و یاد مردن م افتادم چون صبح مامان آمنه رو تو خاک گذاشتن!
خیلی راضی و خرسندم از این که تو مسابقه و مقایسه با کسی نیستم . در صلح حقیقی با خود واقعی م : چی از این اقناع کننده تر؟!

.

یک دسته پرنده به سمتش پرواز کردند و من از شیب خیابان پایین رفتم. باران قطع شده بود و شاخه ها قطره قطره می چکیدند هنوز. شب از پشت برج نزدیک میشد و تاریکی ها را فرو می برد در عمیق ترین واهه ی قلبم. نفس عمیقی کشیدم و اشک را در سراچه ی چشم نگه داشتم. آسمان را نگاه کردم ابرها می وزیدند فردا صبح حتما باز هم روشن خواهد بود.

.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها